احسان محمدی فاضل: زنگ کلیسا ناگهان به صدا درآمد.کشیش جوانی با چهره معصوم ولی رنگ رو رفته کنار درب کلیسا ایستاده بود و من رهگذر،
لبخند زد من هم پاسخ لبخنش را دادم و آنحا بود که شاید دیواری کوتاه تر از من پیدا نکرد و مرا به دعا دعوت کرد.
گفتم: مسلمانم فادر.

قدمی به طرفم برداشت و دستش را روی شانه ام گذاشت دستش انرژی و آرامش خاصی دشت، بوی عطر شبیه عود و آهن میداد صورتش از سرمای زیر صفر اروپا سرخ شده بود به صورتم خیره شد و گفت پسرم دعا کردن برای خوبی و برای خدا ربطی به دین ندارد. اگر دوست داری بیا داخل برای به زبان خود دعا بخوان. به نقل مولانا: دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته / هم خلوت و هم بی‌گه در دیر صفا رفته

تا به حال کلیسا نرفته بودم و اشتیاق خاصی برای دیدن داخل داشتم یک مراسم محلی و به زبان اسلواک
لبخندی زدم و گفتم: یور رایت، لتز پری فادر. او هم تبسمی کرد و مرا به داخل هدایت کرد
حس عجیبی داشتم مثل گناهی نابخشودنی، به این فکر می کردم که آیا در ایران هم دعوت به دعا همینطور است یا گوش من عادت کرده است! آیا اینان نیز مثال جوانان ایرانی گوششان از حرف های پدرهای پر است که این کشیش در سرما به من گیر داده!
انگار اینجا هم توسل دائمی خاص افراد مسن است!  امان از جوانی. فکر می کنم من هم با این دوره فاصله زیادی ندارم!

از دو درب قلعه شکل قدیمی گذر کردم و وارد فضای اصلی کلیسا شدم. هوا خیلی سنگین بود شاید حس من این بود اضطراب داشتم که نکند دارم گناهی نابخشوده مرتکب می شوم! تو سرم انگار صدای هوم هوم شعله های آتش را حس می کردم و رنگ سرب داغ از جلوی چشمانم می گذشت. به خودم مصلت شدم و به خودم گفتم لامصب تو هرچی معبد هندو و بودایی در جنوب شرق آسیا بوده دیدی و رفتی حالا این که دین دوست و برادر است و با تحکیم بیشتری قدم برداشتم.

سکوت عجیبی در فضای کلیسا بود. مجسمه ها هم بهم خیره شده بوند انگار فهمیده بودند غریبه ام!
تنها بودم با کلی فادر و مادر.کشیش پیری طرفم آمد با خودم گفتم الانس که دیگه باید اعتراف کنم ولی شیشه نوشابه ای همراه نداشت و از فاصله شرعی برایم صلیب کشید منم دستمو گذاشتم رو سینم گفتم مخلصم فادر. بینوا نگاهی کرد و رفت.فکر کنم بعد این حرکت من  فادرک دم درب ورود، تجدید دوره بشه بفرستنش اونجا که اهالی واتیکان نی میندازن!

روی نیمکت چوبی باریک نشستم شبیه نیمکت های مدرسه که جای کتاب جلویم بود. دعا شروع شد با صداهای منظم و قوی چنان دعا میخوانند که من هر کاری کرده نکرده را در دلم اعتراف کردم! بی اختیار یاد سکانس اعتراف مایکل کورلئونه در فیلم پدرخوانده افتادم که به بدترین اعمال خود اعتراف کرد. ولی تاثیر گذار بود.

چندی تحمل کردم، و اینور و اونور نگاه کردم و آرام از جایم بلند شدم که برم پیرزنی با موهای بنفش که به سختی راه میرفت به زبان آلمانی چیزی گفت فکر کنم گفت کجا پسرم؟ گفتم خدایا تورو خدا به دادم برس! نوکرتم کیفیت بالاتر تو دست و بالت نبود! اروپا اومدیمااا!به هر ترفند و زبان بی زبانی بود بهش گفتم من باید برم کمی اخم کرد ولی در چهرش خواندم که : "ماندن این پسر نه برای من نه برای کلیسا و نه حتی برای خودش فایده ندارد!" لذا لبی پیچاند که برو بچه جون حیف که اینجا.و من رفتم!

از درب خانه خدای ترسایان خارج شدم، چنان سوز سرما گونه هایم را مثل شمشیر خراش زد که بی اختیار روی چرخاندم و به راهم ادامه دادم. در مسیر یاد ظالمان دین نمایی افتادم که به اسم دین چه جنایاتی مرتکب شده اند. از جنایت های تاریخی غیر قابل تصور اعراب با پارس ها و همچنین ایرانی ها با دنیا جای تعمق دارد.  20 هزار چشمی که در کرمان درآمد و دستور 8 هزار ی که به کودک و مادرانشان در ملا عام صادر شد. تکرار دردناک و شاید فجیح تر از آن در تفلیس و گرجستان ، ایروان ، نخجوان خفه کردن همزمان 300 زن در دوره عثمانی ، سلاخی های انسان های زنده که از آرنج شروع می شد در جنگ های صلیبی و عبارت "همه آنها را بکشید؛ خداوند خودی ها را تشخیص میدهد!" که توسط فرمانده جنگ های صلیبی گفته شد و تمام مردم شهر قتل عام شدند، زیرا نمی توانستند ارتدکس ها را از کاتولیک ها تمیز دهد!، و این جنایات همچنان به نام روهنگا و داعش و امثالهم ادامه دارد.

دوباره صبح می شود و همه چیز از سر گفته خواهد شد و اینان نیز از یاد خواهند رفت.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مجله روانشناسی و روانپزشکی بینهایت ماکیان البرز میراکلس رایا Julia سینما از نگاهی دیگر کسب وکار اینترنتی